کلوخ انداختن تشنه از سر ديوار در جوي آب

بر لب جو بوده ديواري بلند
بر سر ديوار تشنه دردمند
مانعش از آب آن ديوار بود
از پي آب او چو ماهي زار بود
ناگهان انداخت او خشتي در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب يار شيرين لذيذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبيذ
از صفاي بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت انداز از آنجا خشت کن
آب مي زد بانگ يعني هي ترا
فايده چه زين زدن خشتي مرا
تشنه گفت آبا مرا دو فايده ست
من ازين صنعت ندارم هيچ دست
فايده اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافيل شد
مرده را زين زندگي تحويل شد
يا چو بانگ رعد ايام بهار
باغ مي يابد ازو چندين نگار
يا چو بر درويش ايام زکات
يا چو بر محبوس پيغام نجات
چون دم رحمان بود کان از يمن
مي رسد سوي محمد بي دهن
يا چو بوي احمد مرسل بود
کان به عاصي در شفاعت مي رسد
يا چو بوي يوسف خوب لطيف
مي زند بر جان يعقوب نحيف
فايده ديگر که هر خشتي کزين
بر کنم آيم سوي ماء معين
کز کمي خشت ديوار بلند
پست تر گردد بهر دفعه که کند
پستي ديوار قربي مي شود
فصل او درمان وصلي مي بود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربي که واسجد واقترب
تا که اين ديوار عالي گردنست
مانع اين سر فرود آوردنست
سجده نتوان کرد بر آب حيات
تا نيابم زين تن خاکي نجات
بر سر ديوار هر کو تشنه تر
زودتر بر مي کند خشت و مدر
هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفت تر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر مي تا عنق
نشنود بيگانه جز بانگ بلق
اي خنک آن را که او ايام پيش
مغتنم دارد گزارد وام خويش
اندر آن ايام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جواني همچو باغ سبز و تر
مي رساند بي دريغي بار و بر
چشمه هاي قوت و شهوت روان
سبز مي گردد زمين تن بدان
خانه معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بي تخليط و بند
پيش از آن کايام پيري در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ريزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خويش و ديگران نا منتفع
ابروان چون پالدم زير آمده
چشم را نم آمده تاري شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بيگه لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ويران عمل رفته ز ساز
بيخهاي خوي بد محکم شده
قوت بر کندن آن کم شده