ترجيع بند ششم

طلع العشق من وراي حجاب
فافتحوالعين يا اولي الالباب
همه آفاق از تجلي عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بي حجاب نشست
عينوالحافظين عند الباب
صار دارالسلام منه البيت
فاد خلوا فيه ايها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدين يا اصحاب
بي ادب بر بساط پاي منه
عشق خود چيست سربسر آداب
بهر مهمانيش مهيا ساز
از دل و ديده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسين
گنج شاهي بجو بکنج خراب
عشق معني شناس پيدا کن
بعد از آن اين حديث را درياب
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
اي دل ار عشق دلربا داري
سر سوداي خود چرا داري
در طريق وفا ز روي صفا
جان کن ايثار اگر وفا داري
دلق فاني اگر برفت چه باک
کز بقاي ابد قبا داري
بگسل از غير دوست از غيرت
تو بجز دوست خود کرا داري
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کيميا داري
يار اندر کنار ميکشدت
زو جدائي چرا روا داري
او چو يک لحظه نيست از تو جدا
چند خود را از او جدا داري
نيست کبر و ريا سزاوارت
که صفتهاي کبريا داري
چند گوئي که هيچ نيست مرا
همه داري چو عشق ما داري
بگذر از صورت و بگوي حسين
دل بمعني چو آشنا داري
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
عشق جز پرتو ولايت نيست
جز صفاي دل و عنايت نيست
دفتر درد عشق را کافي است
در هدايه از او روايت نيست
دامن عشق گير در ره دوست
که جز او رهبر هدايت نيست
در مقاميکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفايت نيست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره يوسفي يک آيت نيست
کي شناسي رموز ما اوحي
گر در آيت ترا درايت نيست
عشق چون از صفات بيچونست
هرگزش ابتدا و غايت نيست
حسن معشوق را چو نيست کران
علم عشق را نهايت نيست
هر دم از درد او بنال حسين
در ره دوستي شکايت نيست
چون بمعني رسيده اي اي دل
فاش گو حاجت کنايت نيست
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
اي مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکينه بخش از راح
روح راحت نيابد ار نرسد
راح قدسي ز عالم ارواح
مطر با زخمه اي بزن که از اوست
طاير روح را جناح نجاح
ساقيا جرعه هاي غيب بريز
بر سر خاکيان نمي افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ايم قداح
سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهاي ما بعالم غيب
تو برحمت گشاي اي فتاح
کشف سر کي برآيد از کشاف
قفل دل کي گشايد از مفتاح
لوح دل را بشو حسين از غير
تا به بيني نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
اي دل ار آشناي اين کوئي
وصل بيگانگان چه ميجوئي
بگذر از خود که در حريم وصال
در نگنجي اگر چه يک موئي
شسته گردد گليم اقبالت
دست از خويشتن اگر شوئي
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بميدان عشق چون گوئي
جوي جويان بسوي دريا رو
از چه سرگشته اندر اين جوئي
چون بدان بحر آشنا گشتي
بکش از تن لباس در توئي
غرقه بحر وحدت ار باشي
خود نماند توئي و هم اوئي
رو سوي لامکان بيار حسين
تا بري ره بسوي بي سوئي
چون بمعني رسيدي از صورت
از تو زيبا بود اگر گوئي
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
طرفه بي نام و بي نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خويشتن گرفتاري
کي شناسي مرا چنان که منم
بخدا نيم چو نمي ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنين بحر بيکران که منم
جمله از من خبر دهند وليک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نميداني
آنچه دانسته اي بدان که منم
بسته باشد هميشه راه فنا
در چنين ملک جاودان که منم
گفتي ام از حسين گير کنار
کو کنار اندر اين ميان که منم
اي معاني شناس نيست بديع
گر بگويم در اين بيان که منم
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
اي دل مبتلاي هر جائي
اندر اين خاکدان چه ميپائي
کمترين آشيانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائي
قدسيان بر تو جمله رشک برند
گر تو يکدم جمال بنمائي
وصف ذاتت نمي توانم گفت
که تو اندر صفت نمي آئي
قطره اي چون ببحر غرقه شوي
گاه موجي و گاه دريائي
خود ز دريا شنو که ميگويد
ما توئيم اي حبيب تو مائي
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئينه مصفائي
بلکه هم ناظري و هم منظور
اندر آن مرتبت که يکتائي
از تو زيبد حسين اگر گوئي
چون بچشم حبيب بينائي
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
مظهر سر کبريا مائيم
سايه رحمت خدا مائيم
تو مس ناسره بما بسيار
آنگهي بين که کيميا مائيم
قطره اي گوهري کنيم از آنک
بحر فياض با صفا مائيم
خضر از ما چشيد آب حيات
زانکه سرچشمه بقا مائيم
راه درياي وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائيم
نقش ديدار دوست در ما بين
زانکه آئينه لقا مائيم
در اقاليم اجتبا امروز
صاحب رايت و لوا مائيم
هر مريضي ز ما شفا يابد
که مسيحاي جانفزا مائيم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نياريم گفت تا مائيم
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
آخر ايجان جمله اشيا تو
هم نهاني و هم هويدا تو
پرده از کاينات ساخته اي
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده هاي گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقاميکه نفي و اثباتست
ما همه لاي محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام اي عشق
تا نمائي جمال خود را تو
تو بهر چهره اي نموده جمال
هم بهر ديده گشته بينا تو
از سر ناظري و منظوري
گاه مجنون و گاه ليلا تو
وز طريق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار ديگر بگوي چون هستي
بزبان حسين گويا تو
که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار