ترجيع بند پنجم

الا اي گوهر بحر مصفا
که در عالم توئي پنهان و پيدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غيب هويت شد هويدا
براي جلوه عشق جهانسوز
بسي آئينه ها کردي ز اشياء
ز هر آئينه ديداري نمودي
بهر چشمي در او کردي تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردي ز عالم شور و غوغا
گهي با جان مجنون عشق بازي
گهي دلها بري با حسن ليلا
تو هم عشقي و معشوقي و عاشق
تو هم دردي و هم اصل مداوا
توئي پيرايه معشوق دلبر
توئي سرمايه عشاق شيدا
نياز وامق بيچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت مي نمايد
جهان جمله تن و تو جان تنها
وليکن عاشقان با ديده دوست
جهان گم ديده در نور تجلا
شناسندت بفردانيت امروز
که حاجت نيست ايشانرا بفردا
سخن مستانه ميگويد حسينت
که دادش ساقي عشق تو صهبا
منم معذور اي عشق ار بگويم
چو چشمم گشت در نور تو بينا
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
چو شاه عشق مطلق رايت افراخت
ز صحراي عدم لشگر روان ساخت
بميدان شهادت روي آورد
ز ملک غيب چون رايت برافراخت
خزينه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلي کرد اول
که ميبايست گوي عاشقي باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در اين جلباب صورت
بوحدت هيچکس چون يار نشناخت
در اين عالم براي سلب روپوش
ز عشق آوازه يغما درانداخت
صور چون گشت زايل جان عاشق
دل از اغيار بهر يار پرداخت
چو تيغ غيرت آن شاه يگانه
براي کشتن بيگانه مي آخت
حسين آن ديد و در ميدان معني
سمند بادپا زينگونه ميتاخت
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
چو با عشق جمالت يار گشتم
بجان خويشتن اغيار گشتم
چو ديدم هستي جاويد مطلق
من از هستي خود بيزار گشتم
مقام از آشيان عشق کردم
مقيم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طيار گشتم
زماني در پس ظل خيالات
چو خفته بسته بيزار گشتم
چو خورشيد جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بيدار گشتم
به بوئي گشته عمري قانع از گل
سراسيمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودي
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آيند اغيار
چو با عشق تو يار غار گشتم
چو ديدم عيسي دلخسته گاني
من آشفته دل و بيمار گشتم
چو با هستي مقيد بودم اول
بگرد هر دري بسيار گشتم
چو حلقه پيش در خود را بمانده
نديدم خلوت اسرار گشتم
حسين آسا اگر گويم عجب نيست
چو از ديدار برخوردار گشتم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
بيا اي قبله اهل معاني
که تو جان همه خلق جهاني
جهان را زندگي از تست زيرا
همه عالم تن و در وي تو جاني
تو جاني ليک از جسمي منزه
تو ماهي ليک اندر لامکاني
تو در پنهاني خويشي هويدا
تو در عين هويدائي نهاني
تو مستوري ز چشم اهل غفلت
اگر چه پيش اهل دل عياني
ز قدوسي خود برتر ز عقلي
ز صبوحي برون از هر گماني
جهان پر آيت حسن تو ليکن
چنين آيات خواندن تو تواني
ز خود فاني شو اي دل در ره عشق
که تا يابي بقاي جاوداني
صدفهاي قوالب چون شکستي
نمايد گوهر بحر معاني
چو اندر عشق محو يار باشي
شناسي اينک او را نيست ثاني
جمالش چون بچشم او ببيني
بگوئي هم بطور ترجماني
که در عالم نمي بينم بجز يار
و مافي الدار غيرالله ديار
بيا اي برده آرام و قرارم
که من بي تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بيکبار
اگر آهي ز سوز دل برآرم
شب دوشينه در خمخانه عشق
ز درد درد ميدادي عقارم
بده امروز جام ديگر ايدوست
که از دردي دردت در خمارم
تو اي عذرا چو از چشمم برفتي
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار اي مردم چشم
بخون دل همي شويد عذارم
مرا اي عشق برگير از ميانه
که تا دلدار آيد در کنارم
گر از بيگانه و خويشم برآري
چه غم دارم توئي خويش و تبارم
گر از شادي عالم بي نصيبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شايد که مستانه بگويم
چو از نور تجلي مست يارم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و مافي الدار غيرالله ديار
بيا ساقي که از عشق تو مستم
ز مستي رفت دين و دل ز دستم
بلي مستي من مستور نبود
که من سرمست صهباي الستم
چگونه برنخيزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو يکبار روي خود نمودي
دو چشم از ديدن غير تو بستم
بسوزان هستي من زاتش عشق
اگر داني که يکدم بي تو هستم
چو نور هستي مطلق بديدم
ز قيد هستي خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ايماه
چو ماهي کي بود پرواي شستم
نخواهم جست غير قيد عشقت
بچستي چون ز جوي عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشيدم
ولي هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسين آسا بگويم بي تحاشا
چو از جام تجلاي تو مستم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
زهي جاني که جانانش تو باشي
خوشا دردي که درمانش تو باشي
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهي که پايانش تو باشي
بزخم تيغ دشمن طالب دوست
کجا ميرد اگر جانش تو باشي
خليل الله زاتش کي هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشي
چرا يوسف به تنگ آيد ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشي
هميشه عاقبت محمود باشد
در آن کاري که سامانش تو باشي
نباشد ميل شاهي دو عالم
گدائي را که سلطانش تو باشي
بعالم کي نظر اندازد آن کس
که نور چشم گريانش تو باشي
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشي
چو جانان خلوتي در جان گزيند
دلا بايد که دربانش تو باشي
چو عيد اکبر ار ديدار يابي
به تير عشق قربانش تو باشي
اگر فرمان بجانبازي کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشي
حسين از عشق هر ساعت بگويد
اگر يار سخندانش تو باشي
که در عالم نمي بينم بجز يار
وما في الدار غيرالله ديار