ترجيع بند سوم

کس نشد آگه از بدايت عشق
نيست جز نيستي نهايت عشق
عشق را پايدار يکپاي است
خود تو بين تا کجاست غايت عشق
همه چيز آيت نشان دارد
بي نشان گشتن است غايت عشق
تا کي از قال و قيل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکايت عشق
اشگ من لعل کرد و رويم زرد
هست از اين وجه ها کفايت عشق
بخدا هيچ طالبي بخدا
ره نبرده ست بي هدايت عشق
دفتر درد عشق را کافي ست
در هدايه مجو روايت عشق
شدن کار عالمي بنظام
هست موقوف يک عنايت عشق
هر زماني بگوش جان حسين
اين خطاب آيد از ولايت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اي رخت آفتاب روشن دل
غم تو طاير نشيمن دل
بس قباي بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشي در زده بخرمن دل
رام گشته بتازيانه شوق
دلدل تيز گام توسن دل
دل بدام بلا ز ديده فتاد
من مسکين ز شيوه فن دل
آه از اين دل که اوست دشمن من
واي از اين ديده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز ديده نخواست
ماند خونم بتا بگردن دل
هدف ناوکي است جان حسين
که گذر ميکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سراي
غلغلي ميفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پيدا
اثري از جهان نشد پيدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پيدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بي نشان نشد پيدا
کنت کنزا بيان اين نکته است
آه کين نکته دان نشد پيدا
عشق تا جلوه بديع نکرد
زين معاني بيان نشد پيدا
دوستان بشنويد نکته عشق
که چنين داستان نشد پيدا
هيچ عاشق کنار دوست نيافت
عشق تا در ميان نشد پيدا
تا جهان است فتنه اي چون عشق
در زمين و زمان نشد پيدا
تا حسين از حديث عشق نگفت
در بر اين و آن نشد پيدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نيست
دم نيارم زدن که همدم نيست
تو بتو صد جراحت جان هست
که يکي را اميد مرهم نيست
خلفي صدق از خليفه حق
در خلافت سراي آدم نيست
شادئي ميکنم بدولت عشق
که گرم هيچ نيست غم هم نيست
من چو بيگانه ام ز خويش مرا
سر خويشي هر دو عالم نيست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کيميا کم نيست
نازنينا حسين را درياب
که بناي حيات محکم نيست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بميرم ز مردنم غم نيست
دل من خاتم سليمان است
که جز اين نکته نقش خاتم نيست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پيشوا يابي
ره بدرگاه کبريا يابي
در ره عشق اگر گدا گردي
دولت قرب پادشا يابي
گر کني چاک خرقه هستي
از بقاي ابد قبا يابي
اين سعادت بجستجو يابند
جان من پس بجوي تا يابي
آستين بر جهان گر افشاني
بر سر عرش استوا يابي
اين مقام نيازمندانست
نازنينا تو اين کجا يابي
درد ناديده کي دوا بيني
رنج نابرده چون شفا يابي
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا يابي
گوشه اي گير و گوش دار حسين
تا ز هر گوشه اين ندا يابي
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازي طريق بازي نيست
بجز از سوز و جان گدازي نيست
خرقه کانرا بخون نمي شويند
در ره عاشقي نمازي نيست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ايازي نيست
باري اندر حريم خلوت ناز
بار هر مروزي و رازي نيست
بنده عشق شو کز اين بهتر
پادشاهي و سرفرازي نيست
تو بدو دل نداده اي ورنه
کار او غير دلنوازي نيست
کشته عشق گشته ام آري
چون من و او شهيد و غازي نيست
چون حسين ار فناي عشق شوي
بعد از اين اين سخن مجازي نيست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه اي عشق رهنماي مني
دشمن جان مبتلاي مني
از تو يابم دواي هر دردي
گر چه تو درد بي دواي مني
اثري از دلم نشد پيدا
تا تو اي عشق دلرباي مني
گر بصد عشوه خون من ريزي
راضيم زانکه خونبهاي مني
از تو جاويد زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزاي مني
گشته ام من ز خويش بيگانه
زان نفس باز کاشناي مني
پادشاه جهان شوم چو حسين
گر بگوئي که تو گداي مني
در بيان صفات خويش اي عشق
هم تو برگو که تو بجاي مني
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه ميگويم اي نگار امروز
نه بخويشم فرو گذار امروز
شهرياري مرا ربود از من
که ندارد بشهريار امروز
توتيائي برد ز خاک رهش
ديده ديده انتظار امروز
سوخت اغيار ز آتش غيرت
که تجلي نمود يار امروز
دل شوريده هر چه ميطلبيد
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پاي دار مرا
هست اقبال پايدار امروز
در خرابات عشق هست حسين
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بيخويشي
سر اين نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بيدل و مست
ميروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پي جرعه اي ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتيان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپاي اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشيار
نيست نابوده کي توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از ميانه بجست
پيش هر کس درست گشت اين قول
که حسين شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جريده عشق
در دلم نقش اين حديث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست