ترجيع بند دوم

اي حريف شرابخانه عشق
نوش بادت مي مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشين
دل تو مرغ آشيانه عشق
تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کي بساحل رسد دلم هيهات
در چنين بحر بي کرانه عشق
بر جهان آستين برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نميريم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بيک زبانه عشق
اي سواري که توسن دل را
کرده اي رام تازيانه عشق
عشق صياد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
اي مقيد بقيد هستي خويش
بشنو اين قول از ترانه عشق
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها
عشق مطلق ز غيب روي نمود
تا از او کاينات يافت وجود
بر عدمهاي محض روي آورد
تا شدند از عطاي او موجود
از يکي شاهدي که نيست جز او
گشت پيدا حديث بود و نبود
عشق گاهي نياز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوي تا ز عشق آدم يافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپاي عشق شود
عرش و کرسي بر او کنند سجود
بر در عشق مستقيم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر يکي ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غيب تا بشهود
آه از آن لحظه اي که بردارد
از رخ خويش پرده هاي قيود
اي به هستي خويشتن مغرور
مگر اين نکته گوش تو نشنود
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها
گنج پنهان عشق پيدا شد
جاي او کنج هر سويدا شد
از هويت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هويدا شد
يار ما با کمال معشوقي
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
ديده دل بدوست بينا شد
وندر آن آينه مصيقل دل
حسن خود را چو ديد شيدا شد
چون بياميخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه ليلي شد
گر چه در پرده هاي شکل و صور
دوست مستور چون هيولا شد
لمعات جمال او بدريد
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غيرت آتشي افروخت
تا بسوزد هر آنچه پيدا شد
چون از اين سر حسين شد آگه
بزبان فصيح گويا شد
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
آه کز روي دوست مهجوريم
يار با ما و ما از او دوريم
طور هستي است مانع ديدار
همچو موسي اگر چه بر طوريم
اي مسيحاي عشق بر کش تيغ
که ز هستي خويش رنجوريم
ساقيا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموريم
ما ز صهباي عشق سرمستيم
ني حريف شراب انگوريم
ما بديدار دوست مشتاقيم
ني طلبکار روضه و حوريم
نصرت پايدار چون ز فناست
طالب پاي دار منصوريم
نظر از غير دوست دوخته ايم
ما که حيران روي منظوريم
سود و سرمايه گو برو از دست
چون بسوداي دوست مشهوريم
ايکه مشغول هستي خويشي
گر بگوئيم با تو معذوريم
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستي ها
در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهيچ نستانند
گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان ميدانند
اسب همت بتازيانه شوق
بسوي لامکان همي رانند
ملک عالم به نيم جو نخرند
کاندر اقليم فقر سلطانند
ديده از کل کون بردوزند
ليکن از روي دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره يابند
آستين بر دو عالم افشانند
دل ز غيرت بغير او ندهند
خود جز و در جهان نميدانند
در رخ ساقئي که ميداني
سالها شد که مست و حيرانند
آخر اي خستگان کوي وجود
چون مسيحاي وقت ايشانند
از براي علاج اهل قيود
دمبدم زير لب همي خوانند
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
حال دل هر کسي کجا داند
سر هر سينه را خدا داند
عقل بيگانه است در ره عشق
شرح اين نکته آشنا داند
هر که فاني شود ز کبر و ريا
ره بدرگاه کبريا داند
آنکه جان در ره نياز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال اين زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسي چو توتيا داند
دل من غير او نميداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسي که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
اي دل آن احول خطا بين را
بنصيحت بگوي تا داند
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
ما که حيران روي جانانيم
جان بديدار او برافشانيم
آه کز غايت تحير خويش
دوست با ما و ما نميدانيم
چون رخش گاه شمع هر جمعيم
گه چو زلفين او پريشانيم
گه ز هجران يار ميسوزيم
گاه در روي دوست حيرانيم
خاک پايت اگر بدست آريم
بر سر و چشم خويش بنشانيم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطيع فرمانيم
کمر بندگيش چون بستيم
اندر اقليم عشق سلطانيم
يکنفس نيست غايب از بر ما
آنچه پيوسته طالب آنيم
اي گرفتار درد هستي خويش
چون طبيبان عالم جانيم
پيش ما آي و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانيم
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
تا بنازت نياز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که يکبار حسن روي تو ديد
چون ز عشق تو باز دارد دل
پيش محراب ابرويت شب و روز
ميل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طريق جواز دارد دل
از هواي جمال و قامت يار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غير يار خالي کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسي را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئي دل حسين کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ايکه آگه نه ئي ز وحدت عشق
از تو يک اين نياز دارد دل
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
گشت شيدا دل بلا جويم
از که پرسم ترا کجا جويم
خلق بيگانه اند از غم عشق
بروم يار آشنا جويم
درد يار من است درمانم
با چنان درد کي دوا جويم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از ديگري شفا جويم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جويم
او که چون پرده قيود دريد
بعد از اين اين و آن چرا جويم
با وجود اشعه خورشيد
سهو باشد اگر سها جويم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جويم
اي مقيد بنامرادي خويش
اين مراد از تو دائما جويم
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
هر که در راه عشق صادق نيست
مطلع بر چنين دقايق نيست
آدمي برگرفت امانت عشق
آدمي نيست هر که عاشق نيست
دم مزن جز بعشق يار اي دل
که جز او همدم موافق نيست
بت بود غير دوست در ره عشق
بت پرستيدن از تو لايق نيست
بلبل از گلستان گلي جويد
ورنه او بسته حدايق نيست
کوي او جوي و روي او بنگر
گر ترا روضه و شقايق نيست
هر که يکذره غير مي بيند
در ره عشق جز منافق نيست
چون ز قيد زمان برون جستي
لاحق از پيش رفت و سابق نيست
گفتي گفتمي ولي چکنم
وقت افشاي اين حقايق نيست
مانع وصل ديدن من و تست
بشنو از من گرت علايق نيست
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرسيتها
همه عالم پر است از دلدار
ليس في الدار غيره ديار
نيست پوشيده آفتاب رخش
ديده اي جوي در خور ديدار
تا بسوزد ظلام قيد وجود
آفتابي برآمد از اسرار
چون تو از خويشتن فنا گشتي
گشت عالم پر از تجلي يار
از خودي خودت کناري گير
تا تو بيني نگار خود بکنار
اصل اعداد جز يکي نبود
باسامي اگر چه شد بسيار
بي عدد زان سبب شدست عدد
که يکي آن همي کني تکرار
قطع تکرار بايدت کردن
تا بجز يک نيايدت بشمار
بگذر از بار نامه هستي
تا در آن بارگاه يابي بار
کشف اسرار بس دراز کشيد
بهمين مختصر کنم گفتار
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها