في الترجيعات

طلع العشق ايها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبي المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدري
که نه بيند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهي که از او
پر ز خورشيد گشت هفت طباق
مهوشان پيش طاق ابرويش
دعوي حسن در نهاده بطاق
يارب اين ماه را مباد افول
يارب اين وصل را مباد فراق
گرچه ديوانه گشته اي اي دل
زان پري صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه يار يابي بار
پس تو بيني بديده عشاق
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
عشق رايات سلطنت افراخت
پس اقاليم عقل غارت ساخت
آن يکي را بسان عود بسوخت
واندگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روي پوش حجله غيب
پرده کبريا ز روي انداخت
تا نيايد بچشم ما جز دوست
بر سر غير تيغ غيرت آخت
جانم از غيرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غير او پرداخت
دل من در قمارخانه عشق
بيکي ضربه هر چه داشت بباخت
پيش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته بلا بگداخت
عالمي بنده شهي است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هواي هويتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلي کرد
گويد آنکس که سر عشق شناخت
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
طلعت عشق اگر عيان بيني
روي جانان بچشم جان بيني
از تلون اگر برون آئي
نقش يکرنگي جهان بيني
گر ز حبس خرد تواني رست
ساحت عشق بيکران بيني
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکي نقش اين و آن بيني
خانه دل ز غير خالي کن
تا در او روي دلستان بيني
بي نشان شو ز خويشتن اي دل
تا نشاني ز پي نشان بيني
در هواي هويت ار بپري
جان جولان ز لامکان بيني
طاير دل چو بال بگشايد
عرش را کمتر آشيان بيني
کوش اسرار چين بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بيني
گر ترا آرزوي دلدار است
ديده بگشاي تا عيان بيني
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
اي بدرگاه تو نياز همه
روي تو قبله نماز همه
پرده از روي خويشتن برگير
تا حقيقت شود مجاز همه
گاه گاهي دل مرا بنواز
اي شهنشاه دلنواز همه
ما غباري ز خاکپاي توايم
از پي تست ترک و تاز همه
گر چه بيچاره ايم باکي نيست
کرم تست چاره ساز همه
نازنينا ز بي نيازي تست
با چنان ناز تو نياز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زين سخن فاش گشت راز همه
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
هر که را دل ز عاشقي خون شد
محرم بارگاه بيچون شد
آنکه درمان خريد و دردش داد
پيش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم ليکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشين
با لباس قيود بيرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته اين چرا و آن چون شد
وندر آئينه مظاهر خلق
روي خود را چو ديد مفتون شد
از سر ناظري و منظوري
گاه ليلي و گاه مجنون شد
بگسل اي دل ز خويشتن که مسيح
از تجرد بسوي گردون شد
دل ز قيد صور چو يافت خلاص
نوبت اين حديث اکنون شد
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
اي همه کائنات مست از تو
خورده جانها مي الست از تو
تا تو ساقي دردي دردي
زاهدان گشته مي پرست از تو
آخر اي شاهباز سدره نشين
طاير جان ما نرست از تو
چون مگس ميزنند شهبازان
بر سر خويشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خويش
کرد چستي ولي نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو وراي اشارتي چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نيست گردد ز خويش و هست از تو
عرش و کرسي ز عشق تو مستند
ما نه تنها شديم مست از تو
چون تو اظهار خويشتن کردي
در دل خسته نقش بست از تو
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
ساقيا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزاي از تو و هزار جنون
جرعه اي زان شراب و صد شر و شور
زان شرابي که از نسيمش خاست
هاي و هوئي ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه اي افشان
تا هويدا شود صفات نشور
با مي و طلعت تو اي ساقي
فارغيم از بهشت و چهره حور
هر کسي را نظر به مهروئي
ما نداريم غير تو منظور
احول است او که جز تو مي بيند
آنچنان چشم بد ز روي تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
ديده اي کز رخ تو دارد نور
تا بکي راز خود نهان داريم
مستي ما نمي شود مستور
در قيود صور مباش حسين
تا رسد سر اين سخن بظهور
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
ما که دردي کشان خماريم
جام جم در نظر نميآريم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتي داريم
او چو ناز آورد نياز آريم
ور بيازارد او نيازاريم
سر ما گر چه پايمال شود
دامن او ز دست نگذاريم
گر بجنت تجلئي نکند
از نعيم بهشت بيزاريم
ور در آتش رويم همچو خليل
با خيالش درون گلزاريم
آه کز ناشناسي و حيرت
يار با ما و طالب ياريم
بنده ماست هر کجا شاهي ست
تا اسير کمند دلداريم
گر نه بينيم غير او چه عجب
ما که از واقفان اسراريم
ور بگويم مسيح عيبي نيست
از تجلي چو غرق انواريم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
مدتي شد که مبتلاي توايم
تو شهنشاه و ما گداي توايم
تا تو خورشيدوش همي تابي
ما چو ذرات در هواي توايم
از شرف تاج تارک عرشيم
زانکه ايدوست خاکپاي توايم
مي نبنديم جز تو هيچ نگار
ما که عشاق بينواي توايم
ميکش ايدوست تيغ و ميکش باز
زانکه ما طالب رضاي توايم
در وفايت طمع نمي بنديم
شکر کاندر خور جفاي توايم
هر کسي از براي دلداري ست
ما شکسته دلان براي توايم
قاصريم از اداي شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثناي توايم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست