شماره ١٥٥: تو هاي و هوي مستانرا چه داني

تو هاي و هوي مستانرا چه داني
تو شور مي پرستانرا چه داني
درآ در بحر عشق اي قطره گم شو
توئي تا قطره عمان را چه داني
بگوشت ميرسد زان لب حديثي
تو آن سرچشمه جان را چه داني
تو را چون بهره اي از معرفت نيست
رموز اهل عرفان را چه داني
بدربانان نداري آشنائي
تو لطف و قهر سلطان را چه داني
چه از هجران جانانت خبر نيست
تو قدر وصل جانان را چه داني
تو را صبح وطن چون رفت از ياد
غم شام غريبان را چه داني
شراري در دلت از عشق چون نيست
تو آتشهاي پنهان را چه داني
يکي سنگي فتاده بر لب جو
تو قدر آب حيوان را چه داني
بغير عيش تن عيشي نکردي
نعيم عالم جان را چه داني
نخوردي دردئي از باده عشق
صفاي صاف نوشان را چه داني
ز عشق و عاشقي نامي شنيدي
تو شور عشق بازان را چه داني
ز درد سر نداني درد دل را
تو ذوق درد پنهان را چه داني
نداري تابش خورشيد گردون
تو آن خورشيد گردون را چه داني
دل از دستت نگاري ميربايد
نگارنده نگاران را چه داني
سرت پر شور ميدارد دهاني
تو کان اين نمکدان را چه داني
ازين تا نگذري کي داني آنرا
ازين نگذشته آن را چه داني
تو را جز درد درمان نيست ليکن
چه دردت نيست درمان را چه داني
حديثي زان دهان نشنيدي اي (فيض)
تو شور شکرستان را چه داني