شماره ١٥١: خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کني

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کني
سزد جمالت اگر هست پرده باز کني
ز قالب تو زر ده دهي برون آيد
درون بوته اخلاص اگر گداز کني
بزير هستي خود تا بکي نهان باشي
ز خويش پرده افکن که کشف راز کني
عروج بر فلک سروري تواني کرد
بخاک درگه نيکان اگر نياز کني
ميانه گر بتواني گزيد در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کني
چه شاه را حقيقت نموده اند ترا
هزار حيف اگر روي در مجاز کني
تواني آنکه يکي از مقربان گردي
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کني
در عمل بگشا بر امل که مي ترسم
در امل بلقاي اجل فراز کني
براي آخرت ار توشه بدست آري
بگور چون روي آسوده پا دراز کني
ببندي ار در لذات اين جهان بر خود
بروي خويش دري از بهشت باز کني
اگر ز هر دو جهان بگذري بحق برسي
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کني
گهي بعروه وثقاي حق رسد دستت
که از متابعت باطل احتراز کني
در حقايق اشيا شود بروي تو باز
در مجاز بروي خود ار فراز کني
تو را بخلعت هستي از آن شرف دادند
که تا بمعرفت اين جامه را طراز کني
چه مرگ ميطلبي چون شدي حزين اي (فيض)
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کني