شماره ١٤٣: هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتي

هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتي
سوي وصال خويشتن مي کندم اشارتي
کعبه من جمال او ميکنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعي بهر چنين زيارتي
در عرفات عشق او هست متاع جان بسي
از عرب ملاحتش منتظرند غارتي
ذبح مني کنيم ما تا ببريم از او لقا
نيست براي عاشقان بهتر از اين تجارتي
سنگ بديو ميزنم حلق هواش مي برم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتي
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آز و خشم
چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتي
سنگ سياه شد ز آه در غم حضرت اله
برد بدرگهش پناه منتظر زيارتي
زمزم از اشگ اولياست شوري او بدين گواست
بر در حق بريز اشگ تا ببري نضارتي
اي که گناه کرده اي نامه سياه کرده اي
دامن زنده بگير تا کند استجارتي
کعبه دل طواف کن سينه بمهر صاف کن
نيست دل خراب را خوشتر ازين عمارتي
کرد خليل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شير خدا بشارتي
دوست درآيد از درم در قدمش رود سرم
بهر چنين شهادتي کي کنم استخارتي
در ره کعبه دلي زخمي اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتي
مي نتوان بيان نمود قصه عشق نزد کس
هرزه مپوي گرد دل در طلب عمارتي
هر غزلي که طرح شد (فيض) بديهه گويدش
معني بکر آورد تا ببرد بکارتي