شماره ١٤٢: عشق حبيب را بود بر دل من عنايتي

عشق حبيب را بود بر دل من عنايتي
هر نفسي بمحنتي مي کندم رعايتي
شکر که در ره هدي کوچه غلط نميکنم
ميرسد از جناب او هر نفسي هدايتي
چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغري
لعل لبش کند بمن هر نفسي عنايتي
موي بموي خط او نکته از کتاب حسن
عشق مرا و حسن اوست سوره يوسف آيتي
زلف ز حسن تابتا حسن ز حسن آفرين
نقل حديث مي کند سلسله روايتي
رو چه بسوي او کنم از نگهش خجل شوم
چشم کند رعايتي غمزه کند سعايتي
حسن چه رو نمايدم ياد خداي آيدم
سوي حقيقت از مجاز مي طلبم هدايتي
اي مه خوش لقا بيا سوي خدا رهم نما
در ظلمات ره مرا باش ز نور رايتي
خيز و بيا بنزد من کن تهيم ز خويشتن
دشمن جان من منم هست عدو کنايتي
رو بنماي يک نفس تا بر هم ز خويش من
کشت مرا من و ز تو هيچ نشد حمايتي
نيست عجب اگر کنم شکوه ز دشمني چه خود
دوست ز دوست ميکند بيگه و گه شکايتي
روي تو مينمايدم روي خداي روبرو
عشق تو ميکند مرا در ره حق هدايتي
بر در تو نشسته ام دل بوصال بسته ام
مي طلبم ز لطف تو هجر تو را هدايتي
قصه دل کنم رقم لوح بسوزد و قلم
بر تو چه عرض مي کنم ميشنوي حکايتي
عقل نمانده در سرم (فيض) بخواه عذر من
عاقله من است عشق مي کنم ار جنايتي