شماره ١٤١: با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبي

با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبي
چون تو شدي يار من شد دل و جان اجنبي
خواست ز تو دم زند ناطقه ام بسته شد
گفت عيان غيور هست بيان اجنبي
ياد تو چون مي کنم ميروم از خويشتن
آمد چون آشنا شد ز ميان اجنبي
نام تو پنهان برم سامعه بيگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبي
چون بخيال آئيم بي خود گردم که چه
گويد هر يک ز ما هست فلان اجنبي
از سر کويت نشان خواستم از محرمي
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبي
در طلبم دربدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نيست بي خبران اجنبي
در حرم کبريا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبي
ديد مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که (فيض) آشناست مدعيان اجنبي