شماره ١٣٩: بيا ساقي بده جامي از آن مي

بيا ساقي بده جامي از آن مي
که جان عاشقان از وي بود حي
از آن مي کآورد جان در تن من
کند يک جرعه اش لاشي ء را شي ء
اگر زاهد کشد در رقص آيد
بخاک مرده گر ريزي شود حي
از آن مي کز فروغش شب شود روز
سيه دل را کند خورشيد بي في
مئي کز من مرا بخشد خلاصي
سراپايم شود فاني از آن مي
بيا ساقي مرا از خويش برهان
مگر طرفي ببندم از خود وي
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وي مي توان بودن نه بي وي
بيا مي ده مرا از خويش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کي
پياپي ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام مي آرد پياپي
مکن داغم مگو کي، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وي
چه مي پائي بده ساقي شرابي
چه ميخواري قفا مطرب بزن ني
بيا مطرب بزن بر تار دستي
بيا ساقي بده جامي پر از مي
بده ساقي شرابي از بط و خم
بزن مطرب نواي بر بط و ني
ميفکن عيش فصلي را بفصلي
ز کف مگذار مي در بهمن و دي
بهاري کن سراسر عمر را (فيض)
ز روي ساقي و جام پياپي