شماره ١٣٧: سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائي

سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائي
فتاد در سر من شورشي و غوغائي
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غير صحرائي
بدل نواز خودم در مقام راز و نياز
سخن کشيده بجائي ز شور سودائي
که از شنيدن و گفتن ز خويشتن رفتم
بخويش باز رسيدم ز ذوق آوائي
چه گفت؟ گفت تو را چون مني يکي باشد
مراست چون تو بسي عندليب شيدائي
کجا روي ز در من کجا تواني رفت
بغير درگه ما هست در جهان جائي؟
بيا بيا بطلب هر چه خواهي از در ما
که هست اينجا هر مطلب مهيائي
سجود کردم و گفتم مرا ز تو چيزيست
که يافت مي نشود نزد چون تو مولائي
مراست لذت زاري بدرگه چه توئي
تو را کجا است چنين نعمتي و آقائي
گرم بخويش بخواني ز ذوق جان بدهم
ورم ز پيش برائي خوشم بپروائي
خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهي کن
مرا چه يارا اي يار تا بود رائي
خوشا دلي که در آن جاي چون توئي باشد
خوشا سري که در آن هست از تو سودائي
کجا روم ز در تو کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان غير درگهت جائي
دلم خوش است که در وي گرفته منزل
کراست همچو تو يار لطيف زيبائي
سر من و در تو تا نفس بود در تن
که (فيض) را نبود غير تو تمنائي