شماره ١٣٦: در ديده ام چه نور روانست آن يکي

در ديده ام چه نور روانست آن يکي
اين طرفه تر ز ديده نهان است آن يکي
ارباب حسن اگر چه بدل جاي کرده اند
ليکن تن اند جمله و جانست آن يکي
گاهي باين و گاه بآن ميرود گمان
هم اين و آن نه اين و نه آنست آن يکي
هم او جهان و هم ز جهان برتر است او
چون با تو جان که جان جهانست آن يکي
در دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن يکي
تا چند گوش بر خبر و چشم بر دليل
بگشاي چشم دل که عيانست آن يکي
تا کي ازين و آن طلبي آنکه با تو هست
بگذر ز اين و آن که همانست آن يکي
در شأن آن يکي ببيان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بيانست آن يکي
خاموش باش (فيض) که از وصف برتر است
ديگر مگو چنين و چنانست آن يکي