شماره ١٣٤: دل چه بستم در تو رستم از خودي

دل چه بستم در تو رستم از خودي
با تو پيوستم گسستم از خودي
در ره عشقت بسر گشتم بسي
تا شدم بي خويش رستم از خودي
رفته رفته با تو پيوستم ز خود
تار و پود خود گسستم از خودي
آتش عشقت بجانم در گرفت
سوختم يکبار جستم از خودي
صد بيابان راه بود از من بتو
کوهها بر خويش بستم از خودي
چون شدم آگاه افکندم ز خود
ورنه خود را مي شکستم از خودي
قبله خود کرده بودم خويش را
ديدم آخر بت پرستم از خودي
ناله کردم کي خدا رحمي بکن
زودتر بگسل تو دستم از خودي
بيخودم کن از خودم آزاد کن
زانکه بر خود پرده بستم از خودي
گر ز خود بيخود شوم آگه شوم
غافلم تا با خودستم از خودي
با خود آيم بيخود آيم گر ز خود
با خدايم چون گسستم از خودي
با خدا فيضي برم از خود مگر
بي خدا طرفي نه بستم از خودي
از خدا در بي خودي آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودي
از خودي در بي خودي واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودي
نه خودي دارم کنون نه بيخودي
نه ز خود آگه نه مستم از خودي
من ندانم کيستم يا چيستم
اين قدر دانم که رستم از خودي