شماره ١٣٢: روي جانان مگر از ديده جانان بيني

روي جانان مگر از ديده جانان بيني
يا مگر ز آينه طلعت خوبان بيني
آن جمالي که فروغش کمر کوه شکست
کي توان از نظر موسي عمران بيني
باجابت نرسد تا تو تو باشي «ارني »
«لن تراني » شنوي موسي و حرمان بيني
گر تو در هستي او هستي خود در بازي
مشگل خويش در اين ره همه آسان بيني
گم شو اي ذره در آن مهر که تا سر نهان
موبمو فاش در آن زلف پريشان بيني
نيستي گير و بمان طنطنه و هستي را
اوليا وار که تا دولت ايشان بيني
دل چه در باختي اي (فيض) ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتي همه جانان بيني