شماره ١٢٤: دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبي عيش جان بيني

دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبي عيش جان بيني
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بيني
چه از دنيا گذر کردي و در عقبي نظر کردي
بيا گامي فراتر نه که اسرار نهان بيني
دو منزل را چه طي کردي سمند عقل پي کردي
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بيني
بروي پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بيني
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بيني
جهان را جان شوي آنگه شوي اقليم جان را سر
شوي از جان جان آگه حقيقت را عيان بيني
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بيني
شوي در عشق حق فاني بماني جاودان باقي
چه (فيض) از ماسواي حق نه اين بيني نه آن بيني