شماره ١١٥: اي بجهان نهان چون جان روشني جهان توئي

اي بجهان نهان چون جان روشني جهان توئي
از همه ديدها نهان در همه جا عيان توئي
آنکه ز جاي ميبرد هر نفس اين دل مرا
ميکشدش بهر طرف در پي اين و آن توئي
آنکه چو عزم ميکنم کز پي مقصدي روم
ميشکند عزيمتم ناگه و بيگمان توئي
آنکه چو ديو ره زند تا بجحيم افکند
در دل من ندا کند هي مرو آنچنان توئي
آنکه سفر چو ميکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئي
آنکه رهم بخود نمود آينه دلم زدود
تا که بديدم آنچه بود در تتق جهان توئي
آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشي فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئي
آنکه ز نطفه آفريد سرو قدان دلفريب
کرد ز چشمه حياة آب روان، روان توئي
در رخ دلبران تو آب در دل بيدلان تو تاب
جان من اين درين توئي جان تو آن در آن توئي
در دل بيقرار من مايه اضطراب تو
در سر بيخمار من مستي جاودان توئي
ناوک غمزه ميزند در دل من نهان کسي
مي نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئي
کيست که هر نفس مرا تازه حيات مي دهد
گر تو نگوئي آن منم کيست بگويد آن توئي
کيست که ذره ذره دل ميبرد از برم نهان
هست عيان چو آفتاب دلبر من نهان توئي
کامل و ناقص جهان سوي تو کرده روي جان
قبله عارفان توئي مقصد سالکان توئي
مايه شورش جنون در سر (فيض) جز تو نيست
حسن و جمال دلربا بر رخ دلبران توئي