شماره ١٠٦: مست و بي پروا بيغما ميروي

مست و بي پروا بيغما ميروي
لا اوحش الله خوب و زيبا ميروي
غارت جانهاست مقصود دلت
تا بعزم صيد دلها ميروي
ميروي و همرهت دلهاي ما
تا نه نپنداري که بي پا ميروي
ميروي و صد هزاران دل ز پي
در خيالت آنکه تنها ميروي
ميروي و شهر ويران ميشود
شهر صحرا ميشود تا ميروي
شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد
تا ز منزل سوي صحرا ميروي
هم تماشاي خودت خوشتر بود
گر بسيري يا تماشا ميروي
جان و دل خواهم بقربانت کنم
يک نفس مي ايستي يا ميروي
(فيض) در گرد رهت مشگل رسد
تند و تلخ و چست و زيبا ميروي