شماره ٩٥: سوي من اي خجسته خو روي چرا نميکني

سوي من اي خجسته خو روي چرا نميکني
با همه لطف ميکني با دل ما نميکني
با همه کس ز روي مهر همدم و همنشين شوي
دست بدست و روبرو روي بما نميکني
با همه دست در کمر از گل و خور شکفته تر
در دل خسته ام بجز خار جفا نميکني
گفتي اگر تو جان دهي سوي تو ميکنم نظر
جان بلبم رسيد و تو وعده وفا نميکني
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نميکني
خون دلم ز ديده شد کار دل رميده شد
جان ز تنم پريده شد هاي چها نميکني
(فيض) گذشت عمر و هيچ کار خدا نکرده اي
وين دو سه روزه مانده را صرف قضا نميکني