شماره ٨٦: سر خستگان نداري بگذار ما نيائي

سر خستگان نداري بگذار ما نيائي
غم کشتگان نداري بمزار ما نيائي
تنم ار غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردي از ره خود بغبار ما نيائي
بغمي نبوده پابست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداري بقطار ما نيائي
ز خرابه وفايم تو ز شهر بيوفائي
ز تو چون وفا نيايد بديار ما نيائي
دلم از غم ميانت شب و روز ميگدازد
نشويم تا چو موئي بکنار ما نيائي
نشود خرابه دل ز عمارت تو آباد
تو از اين سرا برون رو تو بکار ما نيائي
چه شکايتست اي (فيض) که شنيده است هرگز
که کسي بيار گويد تو بکار ما نيائي