شماره ٧٣: اي معدن دلداري جز تو که کند ياري

اي معدن دلداري جز تو که کند ياري
اي مشتري زاري جز تو که کند ياري
در راه تو ميپويم ياري ز تو ميجويم
خالق توئي و باري جز تو که کند ياري
افغان کنم و زاري شايد که تو رحم آري
ور رحم نمي ياري جز تو که کند ياري
جان را بغمت بستم جان را بتو پيوستم
اي منبع غمخواري جز تو که کند ياري
بر خاک درت گريم افزون ز سحاب و يم
گر تو نخري زاري جز تو که کند ياري
از درگهت اي دلدار محروم مرانم زار
گر تو کنيم خواري جز تو که کند ياري
(فيض) آمده با عصيان دارد طمع غفران
ستاري و غفاري جز تو که کند ياري