شماره ٤٣: بيا بيا که اسيران نواز آمده اي

بيا بيا که اسيران نواز آمده اي
بيا بيا که رقيبان گداز آمده اي
بيا و ديده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخان را طراز آمده اي
بيا بيا که ز سر تا بپا ببازم من
بيا بيا که تو هم مست ناز آمده اي
ز پاي تا سر حسني و لطف و مهر و وفا
بيا بيا که بسامان و ساز آمده اي
بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقي
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده اي
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پيش باز آمده اي
سري بپاي تو ميخواست دل که دربازم
بيا بيا که بسي دلنواز آمده اي
فداي خوي تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازي اهل نياز آمده اي
بپاي تو قدمي صد هزار فرسنگست
بيا که از ره دور و دراز آمده اي
شبي بخلوت ما ميتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکين و ناز آمده اي
کبوتر دل اگر صد هزار صيد کني
يکي نساخته بسمل که باز آمده اي
بگوي شعر از اينگونه شعرها اي (فيض)
ميان اهل سخن سرفراز آمده اي