شماره ٤١: بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده

بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بيدريغ خود مرا روزي کن آن دولت
که بينم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقبال ديدارت
کرامت کن که کار جان بيک ديدار افتاده
بود روزي که بيند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از ديده حق بين من يکبار افتاده
روا گر چه نميدارد دلي کز عشق رنجور است
دل خامم پي درمان درين بازار افتاده
از آن درمان که ميگويند عاشق را نمي باشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گر چه پرواي دل زار گرفتاران
باميدي دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بي سر و پا در ره عشقش
در اين ره همچو من بي پا و سر بسيار افتاده
گروهي بي دل و دين مست و بيخود گشته از جامي
گروهي بي سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهي مست و لا يعقل ز کف داده زمام دل
گروهي با کمال معرفت هشيار افتاده
گروهي در درون جبه و دستار ميرقصند
گروهي را ز مستي جبه و دستار افتاده
گروهي در طريق معرفت گم کرده عارف را
گروهي قيل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهي همچو من گاهي سخن گو گشته از هر جا
گهي با خويشتن در حايش و پيکار افتاده
بزن در دامن مردي که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نيستي اي (فيض) مرد کار افتاده