شماره ٣٨: من آشفته را در راه ياري کار افتاده

من آشفته را در راه ياري کار افتاده
که در راهش چو من بي پا و سر بسيار افتاده
سرآمد عمر بيحاصل نشد پيموده يک منزل
ميان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گرديده سودائي قدم از کار افتاده
نشد طي راه و پايم ماند از ره فتاد و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بيمار افتاده
مگر خضر رهي گردد دوچار من درين وادي
که در تاريکي حيرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفي از علم و عمل تا بود آلاتم
سرآمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهاي جلي گفتم شنيدم نيک فهميدم
کنونم کار با فهميدن اسرار افتاده
دل نوراني بايد که اسرار سخن فهمد
بر آئينه دل من سر بسر زنگار افتاده
نيابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را کار با زاري و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاري و برگ فغان کردن
زبان و ديده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بي دست و پا اکنون
که دست و پايم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آن ساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقيم پيش نظر افراخته قامت
جهان فانيم از ديده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهي و نه عذر رو سياهي را
سراپا غرق عصيان کار با غفار افتاده
خطي از خامه غفران بکش بر نامه عصيان
که کار (فيض) با کردار خود دشوار افتاده