شماره ٣٧: هر که هستش از ذکا در قبه سر مشعله

هر که هستش از ذکا در قبه سر مشعله
بايدش جز سعي در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلي بايدش
در ره دين طي کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستي هست و طبع مستقيم
مکر خود را در ره دنيا بجنبان سلسله
حيف باشد بهر دنيا صرف کردن نقد عمر
هست دنيا نزد عارف جيفه در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نيست در تاريکي ره مشعله
در پي هر آرزو او هم بصد دل ميدود
راه حق را چون نبيند تا نگردد يک دله
حرف من با صاحب عقل است و فهم است و شعور
آنکه او چيزي نميفهمد ندارم زو گله
مردم فهميده بايد تا ز آتش دم زند
کي رسد در ذيل عرفان دست و هم خر کله
زيرکي بايد بفهمد رمز قرآن و حديث
يا برد ره سوي تأويلات باي بسمله
جاهلي بيني که هر از بر ندانسته است هيچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
(فيض) تن زن با که داري اين خطاب و اين عتاب
نيست در محفل مگر گاوان دنيا مشغله