شماره ٢٨: دل از من بردي اي دلبر بفن آهسته آهسته

دل از من بردي اي دلبر بفن آهسته آهسته
تهي کردي مرا از خويشتن آهسته آهسته
کشي جان را بنزد خود ز تابي کافکني در دل
بسان آنکه مي تابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائي دل که گيري جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زين جهان آسوده گرديدم
گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس گشتم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من
تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از ميان رفتم
کشيدم پاي از کوي تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف (فيض) و رنديهاي پنهانش
شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته