شماره ١٧: قصه اندوه دل بسيار شد خاموش شو

قصه اندوه دل بسيار شد خاموش شو
هر که بشنيد اين انين بيمار شد خاموش شو
حرف درد عاشقان داروي بيهوشي بود
ز استماع آن دلم از کار شد خاموش شو
ياد ايامي که فخر نيکمردان بود عشق
چون حديث عشقبازي عار شد خاموش شو
گوهر اسرار شايد کي بدست سفله داد
بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو
ذکر اين افسانه ممکن بود تا در خواب بود
فتنه اکنون زين صدا بيدار شد خاموش شو
تا کنون در پرده بود اين راز و درها بسته بود
زاهد از بوي سخن هشيار شد خاموش شو
گفتن اسرار با ياران بخلوت مي توان
مجلس ما مجمع اغيار شد خاموش شو
چون ز ظاهر ميزنم دم آفت دم خفته است
گفتگو چون کاشف اسرار شد خاموش شو
هيچ دانستي چه آمد رفته رفته بر زبان
آنچه اخفا خواستيش اظهار شد خاموش شو
نوبنو بايد سخن در بيت بيت و حرف حرف
يک سخن در يک غزل تکرار شد خاموش شو
امر فرمائي بخاموشي و خود گوئي سخن
شرح کتمان سخن طومار شد خاموش شو
خواست تا رمزي بگويد شد عنان از دست (فيض)
گفتمش ناگفتني بسيار شد خاموش شو