شماره ٧٦٥: رنجيده از من ميگذشت گفتم چه کردم جان من

رنجيده از من ميگذشت گفتم چه کردم جان من
گفتا ز پيشم دور شو ديگر بگرد من متن
از ما شکايت مي کني سر را حکايت مي کني
ما را سعايت ميکني از عشق ما خود دم مزن
تو مرد عشق ما نه جور و جفا را خانه
تو قابل اينها نه دعوي مکن عشق چو من
زاندوه و غم دم ميزني بر زخم مرهم مينهي
دل ميکني از غم تهي دل از وصال ما بکن
کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
تو ميگريزي از بلا آسوده شو جاني مکن
گفتم سرت گردم بگو از هر چه من کردم بگو
اي چاره دردم بگو دل کن تهي ز اندوه من
بد کردم و شرمنده ام پيش تو سرافکنده ام
خوي ترا من بنده ام تيغ جفا بر من مزن
از تو چسان بتوان گسيخت وز تو چه سان بتوان گريخت
خون مرا بايد چو ريخت اينک سرم گردن بزن
از (فيض) دامن در مکش از چاکر خود سر مکش
بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن
گر نگذري از جرم من جان من آن تست و تن
تيغي بکش بر من بزن منت بنه بر جان من