شماره ٧٦٣: يکدمک پيش ما بيا بنشين

يکدمک پيش ما بيا بنشين
تا بچندت جفا بود آئين
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونين بين
شايد ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهاي حزين
بنشين يک دم آتشي بنشان
بنشان آتشي دمي بنشين
پرسشي گر کني غريبي را
کم نگردد ترا بدان تمکين
يکدمک يکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بين
زار و بيچاره در غمت چه کند
بيدل و بيکسي غمين و حزين
کس شنيده است اينچنين ستمي
يا کسي ديده است يار چنين
دشمن ار بيندم بگريد خون
آه ازين دوستان دل سنگين
بي رخت گر برآورم نفسي
آتش افتد در آسمان و زمين
سر دهم گر بکام دل آهي
دود آهم رسد به عليين
جگر از راه ديده پي در پي
مي کند دست و دامنم رنگين
تا بنزد خودم بخوان بنواز
يا سرم را ببر بخنجر کين
(فيض) از عشق اگر نداري دست
بردت عشق تا بهشت برين