شماره ٧٦٠: دلي داشتم رفت از دست من

دلي داشتم رفت از دست من
کجا آيد آن يار در شست من
نه بشناختم قدر والاي دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مايه هست من
دلي را که پرورده عقل بود
فکند آن هواي زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشيد
کي آيد بهوش اين سرمست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشايد دري (فيض) را
وگرنه چو مي آيد از دست من