شماره ٧٥٧: در سرم عشق تو اي يار همانست همان

در سرم عشق تو اي يار همانست همان
در دلم حسرت ديدار همانست همان
شعله آتش سوداي تو در سر باقيست
دل سوزان شرر بار همانست همان
غم و اندوه فراق تو همانست که بود
زاري ديده خونبار همانست همان
در دلم صبر دگر نيست همين بود همين
جورت اي شوخ جفا کار همانست همان
تير مژگانت همان خون دلم مي ريزد
ستم غمزه خونخوار همانست همان
چشم مست تو همان راهزن دين و دلست
فتنه نرگس خمار همانست همان
شربت نوش دهان تو همان روح افزاست
هم دواي من بيمار همانست همان
شيوه ناز و تغافل که ترا بود بجاست
ستم و جور ز اغيار همانست همان
دمبدم عشق توام رو بترقي دارد
زانکه حسن تو در اين کار همانست همان
ديده (فيض) بوصلت نگرانست هنوز
حسرت چشم گهربار همانست همان