شماره ٧٥٤: چه شد گر کفر زلفت شد بلاي دين

چه شد گر کفر زلفت شد بلاي دين
پريشاني گهي بر هم زند آئين
ز هر موئي هزاران دل فرو ريزد
به جنباني خدا را طره مشگين
پريشانست در سوداي آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگين
بگردن پيچيم آن طره يا بازو
اسير و بنده ام گر آن کني ور اين
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچين
به بويش کي رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام مي گيرد خطا و چين
شب يلداست خورشيدي در آن پنهان
ز هر چينش نمايد ماه با پروين
نمي يارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چين و از ماچين
نهايت چون ندارد وصف زلف تو
درين سودا سخن را (فيض) کن سرچين