شماره ٧٤٤: چاره ها رفت ز دست دل بيچاره من

چاره ها رفت ز دست دل بيچاره من
تو بيا چاره من شو که توئي چاره من
در بيابان طلب بيسروپا مي گردد
که ترا ميطلبد اين دل آواره من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نيايد بکف آن دلبر عياره من
پخت در بوته سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من
جوي گرديده روان بود شرر گشت کنون
بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من
شاد و خرم خورد از شهد و شکر شيرين تر
هر غمي کز تو رسد اين دل غمخواره من
گر تو صد بار براني ز در خود دل را
باز سوي تو گرايد دل خو کاره من
پارهاي دل صد پاره بصد پاره شود
گر تو يکبار بگوئي دل صد پاره من
هر کجا ميکشيش بر اثرت مي آيد
سر نهاده است ترا اين دل بيچاره من
من نه آنم که ز سوداي تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بيهده در باره من
ميبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
ميشود ساقي من مانع نظاره من
تا کي از غنچه خاموش تو در هم باشيم
اي خوش آن دم که بدشنام کني چاره من
ميخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو اين دل خونخواره من
دل من پا نکشد از در ميخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل مي خوره من
سرنوشت دل من رندي و بي پروائيست
طمع زهد مدار از دل اين کاره من
يا رد حق چون نکني شاعريت آيد (فيض)
بار بيکار بکش اي دل بيکاره من