شماره ٧٤٣: بيابيا که نمانده است صبر در دل من

بيابيا که نمانده است صبر در دل من
بيابيا که نمانده است آب در گل من
هزار عقده مشکل مراست از تو بدل
بيابيا بگشا عقده هاي مشکل من
ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد
بيابيا بسرم اي تو عقل کامل من
براي وصل چو هاروت بودم و ماروت
کنون حضيض فراقست چاه بابل من
هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت
بشهد وصل مبدل کن اين هلاهل من
بيابيا که سرم ميرود بباد فنا
ز روي لطف بنه پاي رحم بر گل من
بيابيا بزن اکسير لطف بر مس دل
که تا شود زر مقبول قلب قابل من
اگر تو روي بمن آوري شوم مقبل
که هم مرا توئي اقبال و هم تو مقبل من
اگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمر
فداي يکسر موي تو باد حاصل من
جراحت دگران ميبرد ز دل راحت
جراحت تو بود عين راحت دل من
اگر ز قاتل خود کشته ميشوند کسان
حياة تازه بمن ميرسد ز قاتل من
هميشه در دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدي همه حق شد نماند باطل من
گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق
مگر بکار درآيد روان کاهل من
در اهتزاز درآور دل فسرده (فيض)
شراره اي بزن از نار شوق بر دل من