شماره ٧٤١: عشقم فزون کن عقلم جنون کن

عشقم فزون کن عقلم جنون کن
دل را سراپا يک قطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
اين نيم عقلم از سر برون کن
هستي توانا بر هر چه خواهي
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهي بسوزان خواهيش خون کن
ايمان من تو درمان من تو
يک فن عشقم در دم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بيفزا
بيگانگان را لايفقهون کن
اين عاقلان را در عقل کامل
وين عاشقان را لايعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عيبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نيکوان دور
هم ينظرون را لايبصرون کن
اي من اسيرت کن هر چه خواهي
من چون بگويم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهي کمم کن خواهي فزون کن
سر تا بپايم تقصير دارد
ما بؤمرون را مايفعلون کن
مينال ايدل بر سرنوشتت
فکري بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادي من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا يادگاري از (فيض) ماند
گفتار او را ما يسطرون کن