شماره ٧٣٩: با دلم گلزار مي گويد سخن

با دلم گلزار مي گويد سخن
از زبان يار مي گويد سخن
بشنويد اي عاشقان بوي مرا
بويم از اسرار مي گويد سخن
بنگريد اي عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار مي گويد سخن
بوي گل از زلف او دم ميزند
رنگش از رخسار ميگويد سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار مي گويد سخن
با دلي چون غنچه پر خون از غمش
عندليب زار مي گويد سخن
گل برنگ و بو کند تعبير از او
بلبل از منقار مي گويد سخن
هر کرا بيني بنحوي در لباس
در حق آن يار مي گويد سخن
صوفي اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار مي گويد سخن
عاشق ار يکدم نيابد همدمي
با در و ديوار مي گويد سخن
گر زبانش يکنفس دم در کشد
با دلش دلدار ميگويد سخن
از رموز عشق حلاح شهيد
بر سر آن دار ميگويد سخن
چون سنائي تن زند از گفتگو
رومي و عطار ميگويد سخن
قاسم انوار گر کم گفت راز
مغربي بسيار ميگويد سخن
گر زبان عشق را فهمد کسي
با دلش احجار ميگويد سخن
خاک و باد و آب و آتش را ببين
در ثنا هر چار ميگويد سخن
بشنو اسرار حقايق از سپهر
ثابت و ستار ميگويد سخن
فالق الاصباح ميگويد نهار
ليل از سيار ميگويد سخن
دشت ميگويد ز نعم الماهدون
باغ از اشجار ميگويد سخن
بحر ميگويد من الماء الحيوة
کوه از صبار ميگويد سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار ميگويد سخن
در جواب گفته حق الست
بيخود و هشيار ميگويد سخن
بيخودم من ديگري ميگويد اين
گوش کن هشيار ميگويد سخن
داني ار گوشي بدست آري ز غيب
خفته و بيدار ميگويد سخن
محرمي گر (فيض) بايد در جهان
از خدا بسيار ميگويد سخن