شماره ٧٢١: اي دواي درد بي درمان من

اي دواي درد بي درمان من
مرهم داغ دل بريان من
اي که هم جاني و هم جانان من
اي که هم ديني و هم ايمان من
در غم تو بي سر و سامان شدم
هم سر من باش و هم سامان من
از سر هر دو جهان برخواستم
تا تو هم اين باشي و هم آن من
خان و مانم گو برو در راه تو
بس بود عشق تو خان و مان من
گنج مهر خود نهادي در دلم
کردي آباد اين دل ويران من
محو کن بود و نبودم تا ز (فيض)
آن تو ماند نماند آن من