شماره ٧١٧: از سر وحدت دم زدم هذا جنون العاشقين

از سر وحدت دم زدم هذا جنون العاشقين
کونين را بر هم زدن هذا جنون العاشقين
بر طره پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم
شادي کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقين
بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم
بر جا و بر بيجا زدم هذا جنون العاشقين
از عشق سرمست آمدم وز نيست در هست آمدم
در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقين
گشتم ز عشق دوست مست شستم ز غير دوست دست
تا رو نمايد هر چه هست هذا جنون العاشقين
آتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک را
شستم دل غمناک را هذا جنون العاشقين
سرگشته کوئي شدم آشفته موئي شدم
حيران مه روئي شدم هذا جنون العاشقين
در عشق گشتم بيقرار زنجير من شد زلف يار
چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقين
در من نگيرد پند کس سوزم نصيحت را چو خس
پندم جمال يار بس هذا جنون العاشقين
آتش زدم من پند را وين خشک خام چند را
پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقين
از خود بريدم پند را بگسستم اين پيوند را
بشکستم اين الوند را هذا جنون العاشقين
از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
از عاقلي تنگ آمدم هذا جنون العاشقين
ني ننگ ميدانم نه عار دست از من بيدل بدار
يکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقين
آتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و من
بر هم زدم اين انجمن هذا جنون العاشقين
اي آنکه در عقلي گرو در (فيض) و در شعرش مکاو
از شر و شورم دور شو هذا جنون العاشقين