شماره ٧١١: بدرد عشق بيدرمان دواي درد من ميکن

بدرد عشق بيدرمان دواي درد من ميکن
بانواع بلاها نوبنو درمان من ميکن
بخورشيد جمالت ذره ذره دين من ميسوز
بمژگان سياهت رخنه در ايمان من ميکن
بدان محراب ابرو در نمازم قبله ميگردان
مرا حيران خويش و خلق را حيران من ميکن
دل از من بردي و جان نيز خواهي هر چه ميخواهي
من آن خود نيم آن توام بر جان من ميکن
چو قربانت شوم در دم حياة تازه ام بخشي
از آن گوئي تو خود را دم بدم قربان من ميکن
سري دارم مهياي نثار خاک پاي تو
قدم گر رنجه فرمائي قبول آن من ميکن
بهجران امر ميفرمائي و دل وصل ميخواهد
چو فرمودي دلم را نيز در فرمان من ميکن
دلم چون شد اسير درد بي درمان بيدردي
بدرد خود دواي درد بيدرمان من ميکن
زبان درکش بکام اي (فيض) زين گفتار بيهوده
بخاموشي علاج آتش سوزان من ميکن