شماره ٧٠٥: ميتوانم ز آب ديده دشت را دريا کنم

ميتوانم ز آب ديده دشت را دريا کنم
يا ازين سيل دمادم کوه را صحرا کنم
مي توانم بر کنم از سينه آه آتشين
نه فلک را در نفس يک توده غبرا کنم
دست اگر از ديده برگيرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش مي توانم عالمي را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشي
هفت دوزخ سوزد از زان دره پيدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
مي توانم خويش را تا جنت المأوا کنم
مي توانم از زمين بر کام دل گامي نهم
گام ديگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
مي توانم عالمي آباد کردن از نفس
روي دل را گر بسوي خواجه بطحا کنم
تو بچشم کم مبين در من عصاي موسيم
خويش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
ميتوانم هر دو عالم را بيکدم در کشم
از ولايات علي گر نکته پيدا کنم
ذوالفقار مهر او بيرون کشم چون از غلاف
شر ابليس از سر فرزند آدم وا کنم
از حديث جانفزايش يک سخن چون بشنوم
ميتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار يک حرف آرم بر زبان
عالمي در مهر او آشفته و شيدا کنم
بسته گردد بر رخم درهاي دوزخ يک بيک
در ثناي او دهان را چون بحرفي وا کنم
ميتوانم گشت واقف از رموز سر غيب
گر ز خاک رهگذارش ديده را بينا کنم
وقت آن شد (فيض) گيرم ز اهل دنيا عزلتي
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم