شماره ٧٠٣: چو دل در عشق مي بستم ز خود خود را رها کردم

چو دل در عشق مي بستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
نظر چون سوي من افکند دلدار از سر مستي
ز خود رفتم بخود باز آمدم بيخود چها کردم
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روي يار تحصيل اشارات و شفا کردم
قرار دل در آن ديدم که گيرم جاي در زلفش
قراري يافت دل در بيقراري جابجا کردم
ندانستم در اول بندگي عشقست و دين رندي
در آخر عمر را در عشق و در رندي قضا کردم
حيات جاودان در عشق و در جان باختن ديدم
ز دم خود را به تيغ عشق جان و دل فدا کردم
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودي
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
رهم بستي دلم خستي بدم گفتي نمي گوئي
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم
بزير لب نهان ميگفت چوني در غم ما (فيض)
بجانت هر چه کردم شکر کن کانها بجا کردم