شماره ٦٩٥: آمده ام بدين جهان تا که ز ني شکر برم

آمده ام بدين جهان تا که ز ني شکر برم
نامده ام که از شکر قصه برم خبر برم
چيست شکر دهان او ني غم آندهان او
اين ني پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در اين سفر تا که ذخيره را بسي
تنگ شکر ز معدنش بر سر يکديگر برم
بسته کمر ببندگي ناله کنان ز خود تهي
لب بلبش چو ني نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بيفکنم ز خود
تا که نمايد آن من بي صدفي گهر برم
آمده بسته ام کمر خدمت پادشاه را
تا که ز يمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پاي او دل بنهم براي او
جان بدهم براي او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خير و شر هست درون يکدگر
نور کشم ز ظلمت و خير ز شر بدر برم
هر چه درين سرا بود جمله از آن ما بود
آمده ام که مال خود جمع کنم بدر برم
ديده جان گشوده ام بو که درآيد از درم
تخم ولاش کشته ام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نيست بجز خيال او
گر نبود خيال او با که دمي بسر برم
کي بود آنکه وصل او روزي جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نيست بهست آورم
جان که بزير آمده باز سوي زبر برم
اين غزلم جواب آنکه عارف روم گفته (فيض)
«آمده ام که سر نهم عشق ترا بسر برم »