شماره ٦٨١: نبود اين تنگنا جاي خوشي در غم فرو رفتم

نبود اين تنگنا جاي خوشي در غم فرو رفتم
نديدم جاي عيش خويش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سوداي عيش جاوداني خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصي درياي وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندر يم فرو رفتم
برون عالم فاني بديدم عالمي باقي
از اين عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان و نبات و جانور چندي
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درين گلزار چون نشنيدم از مهر و وفا بوئي
ز دل خار تعلق يک بيک کندم فرو رفتم
حيات خويش را چون برق خاطف کم بناديدم
ظهوري کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سير ملک کردم
ولي آخر بخاک تيره با صد غم فرو رفتم
شدم حيران اطوار وجود خويشتن چون (فيض)
ندانستم که چون پيدا شدم چون هم فرو رفتم