شماره ٦٧٢: ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ايم

ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ايم
در تک اين بحر اخضر چون گهر افتاده ايم
جامه نيلي کرده و بر حال ما بگريسته
تا چو اشک اين آسمان از نظر افتاده ايم
گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
ليک از خود در دو عالم بيخبر افتاده ايم
ميبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمي
بهر خود در باغ دنيا بي ثمر افتاده ايم
هان بيا تا عيب هم پوشيم چون دلق و کلاه
تا بکي در پوستين يکديگر افتاده ايم
بر فلک بنهيم پا پس کاروان را سر شويم
گر چه در راه خدا بي پا و سر افتاده ايم
رو بشهرستان قرب آريم از صحراي بعد
دوستان بهر چه دور از يکديگر افتاده ايم
رهنما اي رهنما و دستگير اي دستگير
بي دليل و زاد و مرکب در سفر افتاده ايم
(فيض) را يارب مدد کن تا بعليين رسد
چند در سجين بي هر شور و شر افتاده ايم