شماره ٦٧١: شب تار است روز من بيا خورشيد تابانم

شب تار است روز من بيا خورشيد تابانم
روان سوز است سوز من بيا اي راحت جانم
بيا اي يار ديرينم بيا اي جان شيرينم
دمي بنشين ببالينم که جان بر پايت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغير از تو کرا خواهم
بغير از تو چرا خواهم توئي جانم توئي جانم
ز شادي چون شوم خندان توئي پيدا در آن خنده
ز غم چون ميکنم افغان توئي پنهان در افغانم
زني در من گهي آتش کني گاهي دلم را خوش
کدامين بهتر است از لطف يا قهرت نميدانم
ز من پرسي که مرد دنييي اي (فيض) يا عقبي
نه مرد اين نه مرد آن پريشانم پريشانم
گروهي عالم و عاقل گروهي غافل و جاهل
من ديوانه بيدل نه با اينم نه با آنم