شماره ٦٥٤: تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم

تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آن کو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقليم دل
از تن بجان مي تاختم تا از نظر پنهان شدم
ديدم جهان را سربسر چيدم ثمر از هر شجر
گشتم گداي در بدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهاي مشتبه هر سالکي را رهبري
در شاه راه معرفت من پيرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جان را ساختم
از آب و گل پرداختم از پاي تا سر جان شدم
مأواي دلدارست دل کي جاي اغيار است دل
دارم بدو اين خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهي ديدم بديها را بهي
خود را ز خود کردم تهي جسم جهان را جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
ياران در هستي زدند من قبله کردم نيستي
هرکس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شايد غير من من آنچه بايد آن شدم
بودم ز مهرش ذره بودم ز بحرش قطره
خورشيد بس تابان شدم درياي بي پايان شدم
اي (فيض) بس بالا دوي لاف از مني تا کي زني
دعواي بيمعني کني من اين شدم من آن شدم