شماره ٦٤٨: من آئين جدائي را نميدانم نميدانم

من آئين جدائي را نميدانم نميدانم
من او، او من دو تائي را نميدانم نميدانم
بود بر جان گوارا هر چه آن مه ميکند با من
وفا و بيوفائي را نميدانم نميدانم
گدائي ميکنم از حسن خوبان اين نعيمم بس
نعيم پادشائي را نميدانم نميدانم
بغير از مهر مه رويان که تابد بر دل و جان بس
طريق روشنائي را نميدانم نميدانم
ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چينم
رسوم پارسائي را نميدانم نميدانم
نچينم خوشه خود را ميزنم بر خرمن آن مه
من آئين گدائي را نميدانم نميدانم
هميشه عشق ورزم (فيض) با روي نکورويان
ازيشان من رهائي را نميدانم نميدانم