شماره ٦٣٨: من تاب فراق تو ندارم

من تاب فراق تو ندارم
نقش تو بسينه مي نگارم
باشد روزي رخت به بينم
تا جان بلقاي تو سپارم
شد در رگ و ريشه تير عشقت
از هم بگسست پود و تارم
از باده آن دو چشم مستت
گه سرخوش و گاه در خمارم
وز بوي دو زلف عنبرينت
آشفته و مست و بيقرارم
وز لعل لب شکر فروشت
تلخ است مذاق انتظارم
جز وصل تو مقصدي ندارم
جز ياد تو مونسي ندارم
ديريست که در سر من اين هست
کاندر قدم تو جان سپارم
لطفي لطفي که سوخت جانم
رحمي رحمي که سخت زارم
باران کرم ببار بر (فيض)
آبي آور بروي کارم