شماره ٦٢٨: من آن نيم که توانم ز تو جدا باشم

من آن نيم که توانم ز تو جدا باشم
جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم
بغير سايه لطف تو جاي ديگر هست
جدا اگر ز تو باشم بگو کجا باشم
خداي را مپسند اي تو زندگاني من
که يک نفس بفراق تو مبتلا باشم
جدا ز تو زيم ار من تني بوم بيجان
وگر بياد تو ميرم ابوالبقا باشم
براي تو زيم و در ره تو ميميرم
ترا نباشم اگر من بگو کرا باشم
بآسمان برسم گر ترا زمين گردم
سر شهانم اگر من ترا گدا باشم
ترا نه بيند اگر چشم من چکار آيد
فداي تو نشوم در جهان چرا باشم
اگر نداي تعال تو نشنود گوشم
بدوش حامل گوش چنين چرا باشم
چو پاي من نرود در ره تو گو بشکن
ترا چه نيست چه در بند دست و پا باشم
خموش (فيض) که هر بد که بر سرم آيد
بود سزاي من و من سزاي آن باشم